امروز: 10 - 01 - 03 | میلادی 2024 - 03 - 29

یکی بود یکی نبود غیر از گلوله و دشمن چیزی نبود.


آرتور، مایکل و اسمیت، سه پسر بچه شیطون بودن که تو ی شهر کوچیک زندگی می کردن. پسرای شجاعی که تو اسباب بازی های کودکانشون، چند تفنگ آبپاش داشتن و همدیگرو حسابی خیس می کردن. وقتی سیزده سالشون بود کشورشون درگیر ی جنگ خونین شد، جنگی که حال و هوای همه محله ها رو  تغییر داد. آرتور و مایکل تحت تاثیر حال و هوای اون روزا خودشون و به میدون جنگ رسوندن، اسمیت هم که پدر و مادر سخت گیری داشت، تو خونه موند تا به کار هر روزش که درس و بازی بود برسه. بعدا خبر رسید که همون روزا مهاجرت کردن و به ی کشور امن رفتن.

بچه ها هم دیگه وارد منطقه جنگی شده بودن، یکی     می گفت: «بچه جون برگرد خونه!» یکی می گفت: «خیلی مردین!» شاید یکی هم تو دلش می گفت: «عجب       بچه های خوشگل مشگلی!» آرتور بازیگوش فکر می کرد جنگ مثل بازی با تفنگ آبپاشه، غافل از اینکه گلوله های دشمن از دیوار یک متری هم عبور می کنن.
ی چیزی ته دلشون می گفت اینجا خطرناکه!       ی صداهایی هم خیلی بلند از بلند گو ها می اومد و سرودهای مهیج می خوند، همون سرودها و      حرف هایی که تلویزیون و رادیوی خونشون پخش       می کرد و باعث شده بود تا بیخ گوش دشمن برن، مایکل کمی باهوش تر بود و همش به آرتور      می گفت:« بیا برگردیم خونه»، ولی در جواب     می شنید:« چیه ترسیدی؟» اونم جواب می داد:« آخه اون آقاهه داره وصیتنامه می نویسه، مثل اینکه قراره بمیره، آمبولانس هم کلی مجروح آورده!». باز صدای سرود می اومد و حرف از بهشت بود،     بچه ها ساکت شدند.

15 روز بیشتر نگذشته بود که خبر حمله دشمن اومد.   ی روز سیاه که کار بالا گرفت، بچه ها هرکدوم ی تفنگ و چند تایی نارنجک داشتن، تانک های دشمن نزدیک و نزدیک تر می شدن و بچه ها نا خواسته از هم جدا شده بودن، مایکل نارنجک ها شو پرت کرد زیر تانک ها و فرار و به قرار ترجیح داد. ولی آرتور با نارنجک هاش به زیر تانک رفت تا تانک و منفجر کنه و جلوی حمله دشمن و بگیره.

 امروز که سالها از پر کشیدن آرتور میگذره، اسمیت استاد دانشگاه شده. باید ببینی برای خودش چه  برو بیایی داره، حیف که تو غربت زندگی می کنه و نیست به بچه های مایکل درس بده، مایکل هم سه تا پسر داره، اونم برای خودش کاسبی ای به هم زده. از برکت رشادت هاش تو اون 15 روز، ی موسسه بین المللی راه انداخته، دیروز مادرش و دیدم، می گفت: مایکل بعد اون روز هیچوقت نخندید،  شب ها با خودش حرف می زنه و هنوز تو خواب آرتور و صدا می کنه. ماهی دو بار جلسه مشاوره می ره تا بتونه زندگی و تحمل کنه. تو این بین اوضاع آرتور از همه بهتره چون احتمالا الان نزدیکی های بهشته، ی روز و به اسمش کردن و تو کتابا ازش نوشتن، همه جور استفاده ابزاری هم از اسمش میشه. اما هیچکی نگفت چرا خودت با نارنجک رفتی زیر تانک! گفتن که خیلی شجاع بوده و رهبر ماست.
نمی دونم چرا هیچکی نگفت آخه مگه کودک، سرباز   می شه؟

دست مزن! چشم , ببستم دو دست
راه مرو! چشم , دو پایم شکست
حرف مزن! قطع نمودم سخن
نطق مکن! چشم ببستم دهن
هیچ نفهم! این سخن عنوان مکن
خواهش نافهمی ا¬نسان مکن
لال شوم کور شوم کر شوم
لیک محال است که من خر شوم
چند روی همچو خران زیر بار؟
سر زفضای بشریت برآر

 

نویسنده : سام بوربور

منبع : نشریه داخلی جمعیت

فیسبوک

ساندکلاد

رادیو جمعیت

عضویت

All Rightes Reserved © | Created And Designed By: Firemode Studio / Agerin Agency